صحنه های تازه (بخش دوم - سفر بی نتیجه - قسمت پایانی)


میرزا که از راه پیمایی شبانه روزی خسته شده بود , بی طاقت و بیمار گردید به طوری که هر دو نفرشان از حرکت باز ماندند , شبی که میرزا بیهوش و دیگر رمقی نداشت , جمال سیاه وی را به پتویی پیچیده و در جلوی کوره راهی تنها گذاشت و خود برای دور شدن از خطر پی خیال خویش رفت . میرزا که در حال اغماء به سر می برد یکی دو روز بعد , از دو راهی بحران گذشت و به جانب حیات گرائید و به دنبال آن به هوش آمد و چون خود را یکه و تنها دید از بیم روبروشدن با حیوانات درنده از یک طرف و خوف دستگیر شدن به دست دشمن از طرف دیگر تکان یاس آمیزی به خود داد و با کمال مسرت احساس نمود که هنوز فی الجمله توانایی حرکت در وی باقی است و لذا معطل نشد زاران و نالان راهی را که نمی دانست کجا است در پیش گرفت و بعد از طی یک کیلومتر که یک روز طول کشید از مسیر رودخانه ای خود را به قهوه خانه ای رسانید . او با قیافه یک مرد درویش و دادن شعار ((هو حق)) که به ناله بیشتر شباهت داشت وارد قهوه خانه شد و چای و نان خواست . ضعف و لاغری مفرط که تغییرات کلی در قیافه اش پدید آورده بود از یک سوء و دور بودن این احتمال که امکان ندارد پیشوای نهضت جنگل در این موقع باریک در این منطقه دیده شود از سوی دیگر , هیچ گونه سوء ظنی ایجاد ننمود و دیدار شخص تازه وارد بسادگی تلقی گردید اما قهوه چی پس از پذیرایی از او احساس می کند شخص تازه وارد ناراحت است و لذا به درخواست وی او را به پستوئی که خود در آنجا می خوابیده است می برد و بعد از تفرس دقیق در وجناتش ; خوابی را که چندی پیش دیده بود به یاد می آورد . قهوه چی می گوید در همین پستو خوابیده بودم که شخص جلیل القدری را دیدم که نور از سیمایش می بارید و مرد مؤقر بلند اندامی در مقابلش ایستاده بود , آن مرد جلیل القدر مرا مخاطب قرار داده و گفت : این مرد محترم از طرف من ماموریتی دارد زنهار که از مساعدتش دریغ ننمائی گو آنکه برادرت در رکابش شهید خواهد شد اما تو وظیفه مندی به آنچه به تو دستور می دهد اطاعت نمائی . من از هول کشته شدن برادرم از خواب پریدم و اکنون که به قیافه شما می نگرم شبیه آن مرد ایستاده ای هستی که من در خواب دیده ام . اکنون بگو ببینم کیستی , چه کاره ای , به چه منظوری به این حدود آمده ای ؟ میرزا خود را به صراحت معرفی و قهوه چی بی درنگ به دست و پایش می افتد و انواع پوشاک و خوراکی حاضر می نماید در ضمن از حال برادرش که در جنگل بوده است جویا می شود میرزا جواب می دهد برادرت محمود آستارائی در جنگ سیاهرود کشته شده است خداوند او را غریق رحمت کند مرد شجاع و بی پروائی بود که بحد کفایت صمیمیت داشت . قهوه چی بعد از گریه و زاری و تاثر شدید دست میرزا را می بوسد و او را با چند تن از افراد مطمئن به جانب لنکران روانه می دارد . میرزا یکی دو روز بعد که به اطراف لنکران می رسد می شنود که نیروی سرخ از شهرستان لنکران بیرون رفته اند لذا از پیشروی بیشتر خودداری و از همان راهی که رفته باز می گردد .

هیچ نظری موجود نیست: