دوران تحول ( بخش دهم - قسمت هشتم - جزء اول)
ميرزا محمد علي خان جنگلي كه او هم يكي از همراهان ميرزا بود چنين مي گويد : ((برخورد قواء جنگلي ها با نيروهاي قزاق يكي در ((دراز لات)) , ديگري در ((پلوم)) و سومي در(( ضياز)) بود . از نظر آنكه احمال و اثقال همراهان از سرعت تحركمان نكاهد و سلاح دفاعيمان به دست دشمن نيفتد , ترجيح داده شد كه تعدادي تفنگ و چند جعبه فشنگ در ارتفاعات پلوم مخفي شود باشد كه بعدها مورد احتياج واقع شود . وثوق الممالك عسكري به علت آشنايي با اين نقاط كه در ضمن , هدايت و راهنمايي اردو را به عهده داشت وسيله اختفاء سلاح گرديد . از اين به بعد تصادمي بين طرفين روي نداد مگر آنكه بلافاصله بعد از ورود به ((قلعه گردن)) مصادف با قواء ساعد الدوله شديم . ساعد الدوله بر حسب دستور پدرش سپهسالار خلعتبري ماموريت داشت جلوي جنگليها را بگيرد و آنها را تا جاي ممكن تار و مار كند اما مثل آن مي نمود كه ماموريت مزبور مورد رضا و ميل باطنيش نيست چه مي ديديم كه در تعقيب و جنگ با ما اصرار نمي ورزد خلاصه اين كه در اين زد و خورد كه نايب مهدي قلي خان و سلطان داود خان عقب داران جبهه بودند ; توانستند حملات مهاجمين را با آتش فشاني مسلسل ها ساكت كنند و كسي هم به قتل نرسيد . ما مصمم شديم از قلعه گردن بگذريم اما از چند طرف در محاصره بوديم . سران جنگل براي يافتن راه حل و دفع خطر به مشورت نشستند و هر كس چيزي گفت و نقشه اي ارائه نمود سرانجام مقرر شد خالو قربان حلقه محاصره را بشكافد و ما از دنبال برويم . تازه براي حركت آماده شده بوديم كه دكتر حشمت ناگهان تصميم به تسليم گرفت . دكتر كه احساس مي كرد ديگر ياراي مقاومت ندارد , روي به ميرزا نموده چنين گفت : (( خسته شدم - زانوانم قدرت حركت ندارند مثل آنكه كرخ شده اند رمقي برايم باقي نمانده افرادم بي تابند اجازه بدهيد بروم و به سرنوشتم نزديك شوم )) ميرزا قدري نصيحتش كرد و گفت تسليم شدن برابر خودكشي است من هم مانند شما خسته و كوفته ام اما هرگز تسليم به مغزم خطور نكرده , بايد صبر پيشه كرد بالاخره اين رنجها به پايان مي رسند . اما دكتر همچنان به خيالش مشغول و عزمش را جزم كرده بود و عاقبت چنانكه ديديم با عده اي قريب به سيصد نفر كه سيد حسن خان قزاق و شيخ عبد السلام عرب و علي اكبر خان آب زرشكي و علي جيبي و حسن مهري در ميانشان بود از ميرزا خداحافظي كرد و رفت تسليم قواء دولت گرديد . بعد از رفتن دكتر به خرم آباد در آنجا گلنگدن اتباعش و موزر خودش را گرفتند و همه را بعد از چند شبانه روز به لاهيجان بردند . خالو قربان همين كه از ما دور شد به فاصله كمي صداي شليك پياپي تفنگ و مسلسل برخاست كه بر وقوع تصادم دلالت داشت و ديگر نفهميديم چه بر سرش آمد و بعدها خودش تعريف كرد كه همه جا جنگ كنان پيش رفت تا بعد از چند روز به كوه دلفك رسيد و در دامنه هاي اين كوه همين كه خواست دمي بياسايد و قوايي تازه كند حتي نفراتش به خواب رفته بودند كه دچار حمله ناگهاني ستون عطاپور شدند و با اينكه نفراتش خورجينها و جعبه هاي فشنگ حتي كلاغي هايشان به جا مانده بود توانستند به زور از وسط مهاجمين راهشان را باز و از مقابل امامزاده هاشم متوجه جنگل هاي شفت و فومنات شوند . ))
ميرزا محمد علي خان جنگلي كه او هم يكي از همراهان ميرزا بود چنين مي گويد : ((برخورد قواء جنگلي ها با نيروهاي قزاق يكي در ((دراز لات)) , ديگري در ((پلوم)) و سومي در(( ضياز)) بود . از نظر آنكه احمال و اثقال همراهان از سرعت تحركمان نكاهد و سلاح دفاعيمان به دست دشمن نيفتد , ترجيح داده شد كه تعدادي تفنگ و چند جعبه فشنگ در ارتفاعات پلوم مخفي شود باشد كه بعدها مورد احتياج واقع شود . وثوق الممالك عسكري به علت آشنايي با اين نقاط كه در ضمن , هدايت و راهنمايي اردو را به عهده داشت وسيله اختفاء سلاح گرديد . از اين به بعد تصادمي بين طرفين روي نداد مگر آنكه بلافاصله بعد از ورود به ((قلعه گردن)) مصادف با قواء ساعد الدوله شديم . ساعد الدوله بر حسب دستور پدرش سپهسالار خلعتبري ماموريت داشت جلوي جنگليها را بگيرد و آنها را تا جاي ممكن تار و مار كند اما مثل آن مي نمود كه ماموريت مزبور مورد رضا و ميل باطنيش نيست چه مي ديديم كه در تعقيب و جنگ با ما اصرار نمي ورزد خلاصه اين كه در اين زد و خورد كه نايب مهدي قلي خان و سلطان داود خان عقب داران جبهه بودند ; توانستند حملات مهاجمين را با آتش فشاني مسلسل ها ساكت كنند و كسي هم به قتل نرسيد . ما مصمم شديم از قلعه گردن بگذريم اما از چند طرف در محاصره بوديم . سران جنگل براي يافتن راه حل و دفع خطر به مشورت نشستند و هر كس چيزي گفت و نقشه اي ارائه نمود سرانجام مقرر شد خالو قربان حلقه محاصره را بشكافد و ما از دنبال برويم . تازه براي حركت آماده شده بوديم كه دكتر حشمت ناگهان تصميم به تسليم گرفت . دكتر كه احساس مي كرد ديگر ياراي مقاومت ندارد , روي به ميرزا نموده چنين گفت : (( خسته شدم - زانوانم قدرت حركت ندارند مثل آنكه كرخ شده اند رمقي برايم باقي نمانده افرادم بي تابند اجازه بدهيد بروم و به سرنوشتم نزديك شوم )) ميرزا قدري نصيحتش كرد و گفت تسليم شدن برابر خودكشي است من هم مانند شما خسته و كوفته ام اما هرگز تسليم به مغزم خطور نكرده , بايد صبر پيشه كرد بالاخره اين رنجها به پايان مي رسند . اما دكتر همچنان به خيالش مشغول و عزمش را جزم كرده بود و عاقبت چنانكه ديديم با عده اي قريب به سيصد نفر كه سيد حسن خان قزاق و شيخ عبد السلام عرب و علي اكبر خان آب زرشكي و علي جيبي و حسن مهري در ميانشان بود از ميرزا خداحافظي كرد و رفت تسليم قواء دولت گرديد . بعد از رفتن دكتر به خرم آباد در آنجا گلنگدن اتباعش و موزر خودش را گرفتند و همه را بعد از چند شبانه روز به لاهيجان بردند . خالو قربان همين كه از ما دور شد به فاصله كمي صداي شليك پياپي تفنگ و مسلسل برخاست كه بر وقوع تصادم دلالت داشت و ديگر نفهميديم چه بر سرش آمد و بعدها خودش تعريف كرد كه همه جا جنگ كنان پيش رفت تا بعد از چند روز به كوه دلفك رسيد و در دامنه هاي اين كوه همين كه خواست دمي بياسايد و قوايي تازه كند حتي نفراتش به خواب رفته بودند كه دچار حمله ناگهاني ستون عطاپور شدند و با اينكه نفراتش خورجينها و جعبه هاي فشنگ حتي كلاغي هايشان به جا مانده بود توانستند به زور از وسط مهاجمين راهشان را باز و از مقابل امامزاده هاشم متوجه جنگل هاي شفت و فومنات شوند . ))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر