دوران تحول (بخش دهم - قسمت هفتم)
بيانات سعدالله خان درويش كه از دوستان نزديك ميرزا كوچك خان بود , درباره اين سفر : (( من به وسيله ساعد الممالك براي ساعد الدوله پيغام فرستادم كه اردوي جنگل بالتمام گرسنه اند و براي آنها رمقي باقي نمانده , اگر همتي دارد خيلي به جا است در اين موقع باريك فكري به حال ما بكند . ساعد الدوله كه مرا با تمام خصوصياتم ميشناخت و مي دانست كه پدرم ميرزا سليمان خان درويش ساليان دراز منشي پدرش بوده ; جواب داد برويد گاوسرا كه از دهات متعلق به ما است , فلان نشاني را به كدخداي محل بدهيد و هر چند راس گاو و گوسفند كه مي خواهيد بگيريد و بكشيد و گرسنگان را سير نمائيد , ديگ و برنج و هر چه در انبارها موجود اند و مورد احتياج شما است برداريد ; ميرزا در قلعه گردن منتظرم بود ولي وقتي از ملاقات ساعد الممالك برگشتم , رفته بود ; ناچار در تاريكي شب مشعلي از كهنه و نفت فراهم كرده افروخته و به تعقيبشان پرسان پرسان به راه افتادم , در گوشه اي از جنگل هاي عرض راه , ميرزا را ديدم زير درختي آرميده و به خواب رفته است . وقتي بيدارش كردم دستش را به آسمان بلند كرد و گفت الهي شكر و اين شكرگذاري از آن جهت بود كه تصور مي نمود تاخيرم در مراجعت به علت گرفتار شدن من است . ما مطابق پيغام ساعدالدوله عمل كرديم و خوشبختانه كدخداي گاوسرا اشكالاتي برايمان ايجاد ننمود و بعد از مدتها در به دري و تحمل تشنگي و گرسنگي كه حتي طعم برنج از ذائقه مان محو شده بود , توانستيم نفسي تازه كنيم و تاب و تواني پيدا نمائيم . قرار بود از قلعه گردن بگذريم اما قواء دولت همه جا ما را در محاصره داشت و ميرزا هم نمي خواست روي در روي قواء دولت بايستد و دست به اسلحه ببرد زيرا مي گفت اگر آنها نمي فهمند ما چرا نفهميم ; ما در مسير خود به عابري برخورديم كه يك نفر دهاتي بود و وقتي بازرسيش كرديم نامه اي در جيبش كشف شد و آن نامه اي بود كه از فرمانده مقدم جبهه براي فرمانده مامور خرم آباد نوشته شده بود , نامه به خط روسي بود و مضمونش آنكه ما جنگلي ها را در اين منطقه تحت فشار گذاشته ايم لازم است شما از جانب خرم آباد پيشروي كنيد تا محاصره و نابود شوند . تا اين وقت دكتر حشمت و خالو قربان همراه ما بودند ; خالو قربان عقيده داشت كه بايد از اين محل دور شد زيرا مي گفت : موقعيت جنگي مناسبي ندارد و خود داوطلب گرديد كه خط محاصره را بشكافد و ما به دنبالش برويم . ما صداي توپ و مسلسل را كه علامت برگزار شدن جنگ بود زير گوشمان مي شنيديم ليكن مطابق قول و قرار نتوانستيم عمل كنيم و علتش اين بود كه دكتر حشمت تصميم به تسليم گرفته بود و هر چه ميرزا نصيحتش كرد و ترك اين تصميم را گوشزد ساخت مؤثر نيفتاد و عاقبت دكتر با همه خداحافظي نمود و رفت و ماجرايش را البته بعد از تسليم شدن شنيده ايد . ما از اين پيش آمد بسيار دل تنگ و ملول بوديم و خواه ناخواه تغيير محل داديم . در اين راه پيمايي به امير خان نام نوكر ساعد الدوله برخورديم و او ما را به طرف كشكوه برد و چون هرقدر كه از تعدادمان كاسته مي شد ميرزا بهتر مي توانست موجبات حفظش را فراهم كند , لذا بدوا اسكورت هايش را مرخص نمود و بعد به تصويب و صلاحديد خود , چهار نفر ما ميرعباس جليل زاده , گيلك , مظفر زاده و من از او خداحافظي كرده جدا شديم و به كليجان منزل منتظم الملك وزير رفتيم , او از آمدنمان اظهار وحشت كرد و ما را به پشت بام برده مخفي نمود . روز ديگر از كوره راهها به خرم آباد و از آنجا به كجور و تهران حركت كرديم . تفضيل اقامت خود در خانه امير خان شكوهي را بعدا ميرزا برايم تعريف كرد كه چطور با پيدا شدن قزاق همراه يك بلد از امير خان سوء ظن پيدا كرده و با دستگير نمودن قزاق , خانه امير خان را ترك كرديم .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر