دوران تحول (بخش دهم - قسمت چهارم)
صادق خان کوچک پور که او هم یکی از همراهان این سفر است می گوید : روحیه افراد متزلزل شده کمترین شعاع اعتماد و اطمینان به آینده در دل هیچ کس نمی درخشید . اگر نفری کشته می شد نعشش زمین می ماند و اگر مجروح می شد کسی نبود که از او احوال بپرسد چه رسد به اینکه زخمهایش را پانسمان نماید . نه پزشکی نه دارویی نه غذایی و مهمتر از همه آنکه اصلا معلوم نبود به کجا می رویم بنابراین اگر فردی خود را از معرکه بیرون می کشید و یا در گوشه امنی پنهان می گشت و یا اصلا تسلیم می شد مستحق سرزنش نبود ; چون فقدان تاکتیک و مشخص نبودن هدف و نداشتن امید به زندگی فردا , همه را به آستان مرگ می کشاند . یک روز نصرت الله خان آزاد راد یکی از افسران جنگل جلوی میرزا را گرفت و به طور تعرض به وی گفت : ((آقا میرزا , کجا می خواهی بروی و چه می خواهی بکنی ؟ این همه عقب نشینی برای چه ؟ چرا دستور مقاومت و دفاع به ما نمی دهی ؟ سربازانم همه گرسنه اند و روحیه شان را از عقب نشینی مداوم یکباره باخته اند . به چه علت مقاومت در مقابل دشمن را از ما سلب کرده ای ؟ این وضع برای ما ها قابل تحمل نیست )) . میرزا مجبور شد او را دلداری بدهد و به او بفهماند که جنگیدن با قواء دولت مصلحت نیست و یک نحو برادرکشی است و باید حتی المقدور از این عمل پرهیز کرد و متعاقب آن ناچار شد یکبار دیگر برای نفرات سخنرانی کند و بعد از سخنرانی که منطق عقب نشینیش را در مقابل نیروی دولت توجیه می نمود گفت : با این اوصاف هر کس با خیال ما موافق نیست یک قدم به پیش ! عده زیادی از سربازان و افسران و از جمله ی آنها نصرت الله خان آزاد راد یک قدم به پیش گذاشتند و میرزا وقتی همه را سان دید با دیدگان اشک آلود از یکایکشان خداحافظی نمود و فراخور وضع مالی آن وقت به فرد فردشان خرجی داد . چون میرزا کوچک خان از نامه ساعد الدوله این طور استنباط نموده بود که نیت تعقیب کنندگان دستگیری شخص او است و اگر او بتواند خود را از مهلکه نجات دهد به سایر همراهانش آسیب نمی رسد لذا به دوستانش در آخرین سخنرانی چنین گفت : رفقا آن طور که من فهمیده ام مقصد دولت و نیروی تعقیب کننده ما دستگیری شخص من است و بنابراین مایل نیستم که شما برای خاطر من در زحمت و رنج باشید و اجازه می دهم که به میل خودتان هرجا که می خواهید بروید , امیدوارم یکبار دیگر موفق شوم که لذت دیدارتان را درک نمایم . این دفعه نیز با چهره متاثر و غمناک با دوستانش خداحافظی نمود و آنها با اجازه میرزا از وی جدا شدند به طوری که بعد از این ماجرا بیش از نه نفر باقی نماندند .
صادق خان کوچک پور که او هم یکی از همراهان این سفر است می گوید : روحیه افراد متزلزل شده کمترین شعاع اعتماد و اطمینان به آینده در دل هیچ کس نمی درخشید . اگر نفری کشته می شد نعشش زمین می ماند و اگر مجروح می شد کسی نبود که از او احوال بپرسد چه رسد به اینکه زخمهایش را پانسمان نماید . نه پزشکی نه دارویی نه غذایی و مهمتر از همه آنکه اصلا معلوم نبود به کجا می رویم بنابراین اگر فردی خود را از معرکه بیرون می کشید و یا در گوشه امنی پنهان می گشت و یا اصلا تسلیم می شد مستحق سرزنش نبود ; چون فقدان تاکتیک و مشخص نبودن هدف و نداشتن امید به زندگی فردا , همه را به آستان مرگ می کشاند . یک روز نصرت الله خان آزاد راد یکی از افسران جنگل جلوی میرزا را گرفت و به طور تعرض به وی گفت : ((آقا میرزا , کجا می خواهی بروی و چه می خواهی بکنی ؟ این همه عقب نشینی برای چه ؟ چرا دستور مقاومت و دفاع به ما نمی دهی ؟ سربازانم همه گرسنه اند و روحیه شان را از عقب نشینی مداوم یکباره باخته اند . به چه علت مقاومت در مقابل دشمن را از ما سلب کرده ای ؟ این وضع برای ما ها قابل تحمل نیست )) . میرزا مجبور شد او را دلداری بدهد و به او بفهماند که جنگیدن با قواء دولت مصلحت نیست و یک نحو برادرکشی است و باید حتی المقدور از این عمل پرهیز کرد و متعاقب آن ناچار شد یکبار دیگر برای نفرات سخنرانی کند و بعد از سخنرانی که منطق عقب نشینیش را در مقابل نیروی دولت توجیه می نمود گفت : با این اوصاف هر کس با خیال ما موافق نیست یک قدم به پیش ! عده زیادی از سربازان و افسران و از جمله ی آنها نصرت الله خان آزاد راد یک قدم به پیش گذاشتند و میرزا وقتی همه را سان دید با دیدگان اشک آلود از یکایکشان خداحافظی نمود و فراخور وضع مالی آن وقت به فرد فردشان خرجی داد . چون میرزا کوچک خان از نامه ساعد الدوله این طور استنباط نموده بود که نیت تعقیب کنندگان دستگیری شخص او است و اگر او بتواند خود را از مهلکه نجات دهد به سایر همراهانش آسیب نمی رسد لذا به دوستانش در آخرین سخنرانی چنین گفت : رفقا آن طور که من فهمیده ام مقصد دولت و نیروی تعقیب کننده ما دستگیری شخص من است و بنابراین مایل نیستم که شما برای خاطر من در زحمت و رنج باشید و اجازه می دهم که به میل خودتان هرجا که می خواهید بروید , امیدوارم یکبار دیگر موفق شوم که لذت دیدارتان را درک نمایم . این دفعه نیز با چهره متاثر و غمناک با دوستانش خداحافظی نمود و آنها با اجازه میرزا از وی جدا شدند به طوری که بعد از این ماجرا بیش از نه نفر باقی نماندند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر