دوران تحول (بخش دهم - قسمت پنجم)


محمد حسن صبوری دیلمی که یکی از سردسته های مجاهدین و تربیت شده زیر دست آلمانی ها بود و در حمله جنگلی ها به رشت مجروح گردید نقل می کند که : تصمیم میرزا بر آن بود که نزد سالار فاتح کجوری برود و با پیوستن به قواء او جبهه واحدی تشکیل دهند اما این تصمیم به چند علت جامه عمل نپوشید , نخست آنکه راه پیشرویمان را از هر طرف مسدود ساخته بودند و نیروی دولت به فرماندهی ایوب خان قزاق (میر پنج) دستجات متفرق جنگلی ها را در تنگنای محاصره افکنده بود , دیگر آنکه دولت ایران علیرغم وجود میرزا علی خان سالارفاتح که میانه خوشی با فرزندان سپهسالار نداشت ; امیر اسعد و ساعد الدوله را تقویت می نمود و بعد که دید از تقویت هم کاری ساخته نیست و جبهه سالار فاتح متزایدا بالا می رود و از افکار عمومی برخوردار است شروع به خلع سلاح دستجاتش نمود و با این وصف دیگر محلی برای پیوستن نیروی جنگلی ها به سالار فاتح و تشکیل یافتن جبهه مشترک باقی نمی ماند از این گذشته نفرات مسلح جنگل هر چه پیشتر می رفت مشکلات و نابسامانی ها بیشتر می گردید کما اینکه در جنگ ((جوارده)) که 27 تن از همقطاران ما شهید شدند و عده زیادی هم مجروح گردیدند ما نتوانستیم کشتگانمان را دفن نمائیم و مجروحین را از میدان جنگ بیرون ببریم و به مداوایشان بپردازیم . روزگار تلخی بر ما می گذشت و کوهی از غم و درد اعصابمان را درهم می فشرد , از سیما و چهره همه مان آثار ملال و خستگی و ناتوانی هویدا بود زیرا گذشته از تعقیب بی انقطاع دشمن که همه جا به دنبالمان بود , رنج تشنگی و گرسنگی و بی خوابی را نیز متحمل بودیم به طوری که گاهی برای استراحت به منظور مقاومت بیشتر و طولانی تر ناچار می شدیم خود را با طناب به درختی بسته و به همان حالت فگار لمحه ای بیاسائیم . وقتی به میرزا محقق گردید که دیگر پیشروی غیر مقدور است و رسیدن به مازندران سوانح جبران ناپذیر دربر دارد این بود که در مقام مراجعت برآمدیم و هنگام مراجعت بود که دکتر حشمت و 270 تن از یارانش تسلیم گردیدند . داستانی که بعد از تسلیم دکتر قابل ذکر است یکی این است که روزی یک زن از گالشهای آن حدود صفوف هشتصد نفری مسلحین را شکافت و تا جایی که اقامتگاه میرزا بود پیش رفت و در آنجا همه رؤسا و زعما جنگل را با تفرس و دقت نگریست و به اصطلاح معروف ((ورانداز)) کرد و وقتی میرزا را شناخت به وی چنین گفت : ((من آمده ام به شما بگویم که اگر می خواستی اسم درکنی در کردی و اگر می خواستی به جاه و جلال برسی رسیدی دیگر بس است راضی نشو از این به بعد خون این جوانها ریخته شود و آنها را بفرست بروند به خانواده هایشان ملحق شوند ))‌ . میرزا از حرف این زن یکه خورد و بسیار مغموم و متاثر شد , خود ما هم از رشادت این زن گالش متعجب شدیم کمی بعد که میرزا به اعصابش تسلط یافت به او گفت آیا تو می دانی که افراد این جمعیت تماما تشنه و گرسنه اند . زن فورا خیز برداشت و رفت و طولی نکشید که چند مشک دوغ آورد و تشنگان در اطرافش جمع شدند و پس از آنکه گلوئی تر کردند و تا حدی رفع عطش شد میرزا رو به آن زن نموده گفت : به چشم بر طبق اندرز و نصیحتت عمل خواهیم کرد . صبوری می افزاید : روزهائی گذشت و به این عده هشتصد نفری غذائی نمی رسید اما من در ((جوارده)) ضمن بازرسی خانه های محل به سه خم ماهی شور کنی برخوردم که مملو از مغز گردو و کشمش بود حدسم به آنجا رفت که این کالاها ممکن است مربوط به آذوقه زمستانی صاحب خانه باشد و یا انباری است متعلق به شخص کاسبکاری که به مصرف فروش سالیانه خواهد رسانید و در هر حال آنچه برای ما از همه لازم تر به نظر می رسید این بود که همه ی آنها را خالی و بین مجاهدین قسمت کردم . وقتی میرزا از حال و قضایا اطلاع یافت به ما سپرد و تاکید کرد که قیمت کالاها را به صاحبش بپردازیم زیرا چنانچه چیزی از کسی اخذ می شد و پولش داده نمی شد میرزا بسیار ناراحت می گردید و افراد و سردسته ها را ملامت و سرزنش می کرد کما اینکه در همین حیص و بیص که مجاهدین سه بار برنج متعلق به چهارپا دارها را که برای فروش به ده می بردند گرفتند میرزا به میر عباس جلیل زاده که سکه های طلا در اختیار داشت دستور داد فورا پول برنج ها را بپردازد و او بی درنگ پرداخت و همین برنج و گردو و کشمش بود که توانست برای سد جوع چند روزه این جمعیت معتنابه در حکم من و سلوای بنی اسرائیل باشد . عاقبت میرزا با یک عده هشت نفری از بقیه مجاهدین جدا شد و ندانستیم به کجا رفت , کمی بعد من و هشت نفر از اتباعم به علت محاصره شدن گرفتار شدیم و ما را به زندان انداختند و به کلات تبعید شدیم و دیدیم آنچه را که نمی بایست ببینیم که شرح تفضیلی این قضایا خود داستانی جداگانه است .

هیچ نظری موجود نیست: